محل تبلیغات شما

داشتم به تفاوت خودم و آبجی فکر میکردم.

همیشه از بچگی من از اون مستقل تر و محکم تر و موقعیت شناس تر بودم.یا به قول بابا اینا من از اون عاقل ترم.

مثلا وقتی آبجی کلاس پنجم بود من پیش دبستان بودم. هر دو یه مدرسه میرفتیم. صبح ها که مامان بیدارمون میکرد ، من زود بلند میشدم و صورتم رو میشستم اما اون هنوز از جاش بلند نشده بود!!

من به اصرار خودم صبحانم رو خودم میخوردم اما اون میگفت مامان باید لقمه های کوچولو براش بگیره و بزاره تو دهنش .

من لباس مدرسم رو خودم تند تند میپوشیدم اما اون مامان باید بهش لباس میپوشوند.

تو تمام سال عای تحصیلمون هم من خودم درسام رو میخوندم و کارهام رو میکردم اما اون حتما مامان باید بالاسرش میموند و گاهی هم کمکش میکرد.

موقع دکتر رفتن، آمپول زدن ، خون دادن ، دارو هوردن و باقی چیز ها هم من بابااز این که بچه بودم اما از اون قوی تر بودم و گریه نمی کردم اما اون الانم از آمپول زدن میترسه.

تو زبر و زرنگ بودنمون همرا من از اون بهتر بودم.

تا قبل سالی که کنکور داشت خدایی هم آشپزی میکرد ، هم ماهی یک بار خونه تی میکرد. تو باقی کار ها هم به مامان خیلی کمک میکرد اما از اون سال که همه گفتن کمک کردن به مامان دیگه به عهده منه و اون دیگه باید یه ریز درس بخونه ، 

دیگه جاروزدن یه روز درمیون خونه ، کمک کردن به مامان تو شستن ظرف ها و پختن غذا و. از وظایف من به حساب میاد.

نه اینکه آبجی کار نکنه ها نه. تو مهمونی ها کمک میکنه خدایی

از نظر صبوری هم من از آبجی صبور تر و محکم ترم. مثلا وقتی عزیز فوت کرده بود، قرار بود زنداداش مامان رو آروم نگه داره، آبجی خاله که دختر نداره رو نگه داره ، و من هم به پذیرایی و تدارکات مراسم برسم. اما هنوز مراسم شروع نشده بود که آبجی بیخیال همه قرار ها افتاد رو زمین پ جیغ و دادش رفت هوا و حالا یکی باید پیدا میشد که اون رو آروم کنه.

یا وقتی عمه فوت کرد آبجی از همین خونه شروع به جیغ و داد کرد اما من اونقدر شوکه بودم که گریه نمی کردم. تو مراسم هاش هم اون می نشست گریه میکرد و پذیرایی کردن از هزار و چهارصد و خورده ای مهمون به عهده من بود و بعد مراسم هم باید خودم رو محکم نشون میدادم بخاطر آروم شدن مامان و بابا.

اصلا فرصت گریه کردن و خالی کردن خودم رو نداشتم. واسه همین بود که بعد چهلمش افسرده شدم و وسواس گرفتم.

سر ماجرای عاشقیمون هم همین طور بودیم. همین قدر متفاوت.

آبجی وقتی فهمید خوستگار هنوز نیومدش بعد از شنیدن مخالفت مامان اینا بدون هیچ خداحافظی ای رفته و نامزد کرده، حسابی گریه میکرد و خودش رو خالی میکرد. 

هر وقت دلش می گرفت میرفت تو بغل مامان یا بابا و میزد زیر گریه .

هر وقت به یه کوه نیاز داشت میرفت بغل داداشا و تو بغلشون گریه میکرد.

اما من.

همیشه گریه هام، دردام ، بغضام یواشکی بود.

من همیشه زیر پتو با بالشتم درد و دل کردم و صبح با چهره یه دخترصبور و قوی و محکم به همه صبح بخیر گفتم

من حتی وقتی همه فهمیدن و چند بار هم که مامان اینا خواستن سر بحث رو باهام باز کنن ، من پیچوندم و از خجالت صحنه رو ترک کردم

اما بار ها تو دلم خواستم هیچ وقت این دختر قوی و صبور و مدیر نبودم. کاش مثل آبجی دردام رو می ریختم بیرون و خودم رو خالی میکردم.

میترسم این همه دردای مونده تو قلبم و یه روز امونم بریده شه و یه کاری کنم که .

 

هرگز پشیمون نمیشم

کاش انقدر صبور نبودم کاش

حرف های شبونه با امام رضا

رو ,اون ,مامان ,هم ,تو ,آبجی ,از اون ,اما اون ,من از ,هم من ,بود من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها